abdolghani
عضو فعال داستان
ترانه های نیمه شب
مریم جعفری
ا406 صفحه
24 فصل
فصل1
وقتی برادرم مُرد، دانستم باید به فکر ترک هرچه زودتر خانه اش باشم. بدبخت با مرگش هم مرا از زندگی در چنان جهنمی نجات داد وهم خودش راحت شد. مگر از زندگی در کنار چنان زنی چه دیده بود غیر از سنگ زیرین بودن و سپر بلای من شدن؟ جداً که سر کردن با سپیده عمر نوح می طلبید و صبر ایوب! زنک چنان میخش را کوبیده بود که برادرم طی چهارده سال زندگی مشترک حتی یک بار به خودش اجازه نداد تقصیر نداشتن بچه را به یادش آورد. سالهای سال سوخت و ساخت و در برابر طعنه و کنایه های زنش لب فرو بست. چرا؟ چون من جز او در این دنیای پهناور کسی را نداشتم تا در کنارش زندگی کنم. بینوا انگار حضور داشت تا به خاطر من زجر بکشد و پس از مرگش بار سنگین عذاب وجدان برایم به ارث بگذارد.
خدایا!گویی بار سنگین یک کوه را بر دوشم گذارد که حتی پس از گذشت سالها هنوز هم زخمی که به واسطه ی از دست دادنش بر قلبم نشسته تازه تازه ست، زخم این حقیقت که من هرگز فرصت نداشتم گوشه ای از توجه و محبتش را جبران کنم. به راستی که زمان همیشه سر ناسازگاری با من داشت. انگار در هر حال یک قدم از من جلو بود و بیرحمانه به مرگ خواسته هایم می خندید، و این حقیقتی ست که همیشه پس از ،از دست دادن عزیزی تازه به یاد می آوریم چه اندازه به او مدیونیم.
خب، به هرحال خودش همیشه می گفت با سپیده بیحساب است که قطعاً مقصودش به خاطر قبول حضور من در زندگی مشترکشان از سوی او بود. پرویز آن موجود نازنین یا به راستی قانع و صبور بود و یا می خواست با گفتن چنان عقیده ای بر این واقعیت که بنده ی بیچون و چرایی بیش نیست سرپوش بگذارد، حقیقتی که من در تمام آن سالها از به زبان آوردنش خودداری کردم و درعوض اعتراف میکنم در هر فرصتی حق خواهر شوهری را برای همسرش به جا آوردم. پس چندان غریب نبود که سپیده چشم دیدنم را نداشت و اگر منعش نمی کردند از نفس کشیدن هم محرومم می کرد.
من اساساً آدم بدجنس و جلبی نیستم ولی درکمال شهامت میگویم که بخصوص سالهای آخر زندگی برادرم به حدی عقب بهانه می گشتم که حتی خود پرویز هم معترض می شد. چه کنم؟ دست خودم نبود، انگار پیری تدریجی تنها عضو باقی مانده ی خانواده ام رنجم می داد. اینکه در سکوت عذاب تدریجی زندگی با چنان زنی را تحمل می کرد و ناخواسته پذیرای مرگی دور ازباور و زودرس می گردید.
دو روز پس از مراسم شب چهل همچنان که در ناباوری و اندوه بسرمی بردم شروع کردم به بستن چمدانم، چمدانی که درونش اگر چند دست لباس داشتم به زور جامی گرفت، پر شد از عکس های خانوادگی، چند جلد کتاب و دیگر هیچ. ناخواسته دلم برای غربت و بیکسی خودم سوخت و اشکم سرازیر شد. درحال جمع آوری اتاقم زمزمه کردم:
- در به دری تا کی؟ بدبختی تا کی؟ حالا چراگریه میکنی بیچاره؟ مگه قصه ی بینواییت قصه ی تازه ایه؟ چرا باید پرویز بیچاره می مُرد؟ من که جای بیشتری توی این دنیاگرفته بودم باید بمونم و اون بره!خدایا اصلا چرا منو روانه ی این دنیا کردی و انقدر تقدیرم رو تلخ رقم زدی؟!
همین طور گرد خودم می گشتم و بی دلیل با اشیاء دورو برم وَر می رفتم که در بی مقدمه و با شتاب باز شد و محکم به دیوار خورد. درست مثل اینکه کسی بالگد بازش کرده باشد. قلبم مثل قلب خرگوشی نا آرام می تپید و به خاطر ضعف اعصاب آماده بودم به مخاطبم حمله کنم. سپیده بود. نمی دانم شاید درست نباشد در حالی که اینقدر ازاو کینه به دل دارم توصیفش کنم ولی به هرحال باید بگویم. در وهله ی اول حس کردم جادوگر قصه های کودکان به زمین نزول کرده و افسانه تازه ای در شرف تکوین است. او فرو رفته در لباس مشکی و بلندش ، با آن موهای بلند، آن پوست بدون آرایش و گندمگون و آن نگاه گستاخ و لبریز از تنفر، عاری از مهر و شاد از رنجی که درانتظارم بود، بی شباهت به آنچه گفتم نبود. دست چپش رابه کمرزده ودست راستش رابه درگاه تکیه داده بود. درست مثل آن بود که باصراحت بگوید: کی گورت راگم میکنی؟ یاداری تشریف کثافتت رو میبری؟ موج بلندی ازخشم به گلوگاهم رسید و ناخودآگاه کلماتی که نباید برزبانم جاری گردید! سرد، خالی ازاحترام و توهین آمیز، مثل خودش، وقتی که بینهایت عصبانی بود.
- مگه داری در طویله رو بازمیکنی؟
ناباور به صورتم خیره شد. گویی انتظارداشت پس از آنچه که به سرم آمده بود ذلیل و زبون به پایش بیافتم. شراره های خشم بر صورت چون سنگش قرمزی آشکاری بخشید. فکر کنم میخواست چیزی بگوید که من با بیان جمله ی بعدی نگذاشتم:
- دارم می رم، این تو واین بهشتت.
بالحن برنده و تیزی گفت:
- اگه می خوای یادآوری کنی تو هم از این بهشت سهم می بری باید بگم....
فریاد زدم:
-لازم نکرده نفست رو حروم کنی. مبارک خودت باشه.
آنگاه با آهنگی بغض آلود افزودم:
- وقتی اون نیست می خوام هیچی نباشه. مال ِ تو که برای فک و فامیل کمتر از خودت جولون بدی.
- خفه شو گربه ی بی چشم و رو ...
نفهمیدم چطور کتکش میزنم یا ضربه را کدام نقطه فرود می آورم اما همین قدر می فهمیدم میزنم و میخورم. انگار خودم هم به آن مشت ومال احتیاج داشتم. حالاکه گذشته را یادآوری می کنم خجالت میکشم. شده بودم مثل زنی دیوانه خو که نه منطق می فهمید و نه می دانست خویشتن داری چیست. سرتاسر آن چهل و چندروز نگاههای تحقیرآمیز فامیل پرافاده اش را به تنهایی تحمل کرده و کنایه های زهرآلودشان را نشنیده گرفته بودم. نه! دیگرطاقت نداشتم در حالی که پرویزعزیزم برای همیشه ترکم کرده بود مثل سالهای گذشته کوتاه آمده وسکوت کنم. موهای بلندش را مثل ریسمان دور دستم تابیده بودم وبالذت به این سو وآنسویش میکشیدم،بیتوجه به ناله های از سر دردش و سوزش بازوهایم براثرفشار ناخنهای تیز وبلندش در گوشت تنم. شگفتا که قدرتم چندبرابرشده بود ومادر وخواهر بزرگش قادر به جداکردنم ازاونبودند. مادرش درحال کندن دستم فریاد میزد:
- ولش کن بیشعور، هارشدی؟
و خواهرش: ولش کن عوضی، مگه ارث پدرترو میخوای؟
بالاخره رهایش کردم، نا اینکه آنها مجبورم کرده باشند بلکه به میل خودم پسش زدم. مثل مار زخمی ازفرط درد به خودش میپیچید و بی وقفه بد و بیراه می گفت:
- ماده سگ کثافت، حرومزاده ی بی چشم ورو، کثافت پست...
همه ی بدنش از فرط خشم می لرزید درست همانطور که من از شدت خستگی و ضعف می لرزیدم. انگار کلمات راگم کرده بود ودنبال چیزی می گشت که لااقل اندکی ازخشمش بکاهد ولی به یاد نمی آورد. بجای او مادرش در حال مالیدن شانه هایش با آهنگی خصمانه ولبریز از تنفر گفت:
- مگه بهت نگفتم با این نکبت ِ بی اصل و نصب هم دهن نشو؟
خون گوشه لبم را با دست پاک کرده وفریاد زدم:
- گم شین بیرون.
خواهرش با چهره ای حق به جانب تقریباً مثل خودم فریاد زد:
- اینبارو کور خوندی. خودت گم شو، اگه خیال کردی با پُررو گیری وغربتی بازی میتونی کاری از پیش ببری عوضی فکر کردی. تو از اولش هم سربار بودی. خواهر بدبختم چهارده سال تر و خشکت کرد و دم نزد...
ددست به کمر زده و با تمسخر گفتم:
- نیست که خرجم رو میداد یا نی نی ونگ ونگو بودم، بایدم این حرفو بزنی. برو جانم خودت می دونی منم میدونم که خواهرت اجاقش کور بود و الا هفت باره دست توی دست یک گردن کلفت عوضی از قماش خودتون می ذاشت وفاتحه برادر منو تا وقتی که زنده بود میخوند.
- تا چشم توکور بشه. دیدی که برادرت ازنوکر براش کمتربود و به قولی نفسش روفداش میکرد.
-آره بالاخره هم نفسش روگرفتید، همونطور که همه چیزش روگرفتید. غرور،شخصیت، اراده و زندگی وجوانیش.
- زندگیش روکه توگرفتی وخواهر مارو اول جوونی بدبخت کردی. از بس خون به جیگرش کردی وعذابش دادی دق کرد، اینو همه میدونند.
- برای خواهر تو که بد نشد.
- پس چی؟ چشم نداری ببینی بوزینه؟ برو قیافه ی خودتروتوآینه ببین، شدیمثلمرده یگور. برایدیدنت بایدکفاره داد . می سوزیازاینکه اول جوونی یک دهم قشنگی خواهر منونداری. گرچه اگر داشتی تا حالا نمیموندی بترشی.
تمام تنم از شنیدن چنان سخنان تحقیرآمیزی می لرزید با این وصف برای آنکه عرصه را برای دشمن خالی نگذارم گفتم:
- خانوم، سیرت خوب داشتن به صورت زیبا شرف داره.
- برو جانم، برو این درسها رو به یک هالو بده که تو رو نشناسه . یالا زحمت رو کم کن، وگرنه با تی پا می ندازیمت بیرون. حیف از نون که آدم بده به تو سق بزنی. از قدیم گفتند ثواب نکن کباب می شی. هر چی خواهرم تا حالا خریت کرده بسه. ترحم بر پلنگ تیز دندان جفا کاری بَود بر گوسفندان. یالا خوش اومدی.
و از آن خانه بیرون آمدم. در آن سرمای وحشتناک بهمن ماه، بی آنکه لااقل نگاهی به کیف پولم بیاندازم یا به آنچه پیش رویم بود فکرکنم. تکیه بر همان کله شقی همیشگی با آن چانه ی محکم و عزمی جزم. سر کوچه به عقب برگشتم، نمی دانم به دنبال چه بودم و چه انتظاری داشتم.جای پاهایم بر برفهای پوک نقش بسته بود و تا ساعتی دیگر اگر برف همانطور می بارید هیچکس باورنمی کرد موجود زنده ای از آنجا عبورکرده باشد.
تنهایی خیلی سخت است. اینکه بود و نبودت بی اهمیت باشد و فقط متعلق به خودت باشی خیلی وحشتناک ست. قادرنیستم حالتم را در آن روز کاملا ً توصیف کنم چرا که فقط کسانی که در شرایط من یا مشابه آن قرا گرفته باشند قادرند بفهمند چه می گویم. وحشتزده ومغموم و بیهدف و شوکه از تنها شدن برای همیشه! به راستی کجا می رفتم؟ حتی خودم هم نمیدانستم، همین قدر می فهمیدم لباسم کم است، پول ندارم و پاهای لاغرم از فرط سرمای ناشی از آبی که داخل کفشهای مستهلکم نفوذ کرده بود مور مورمیشود. وقتی سر چهارراه به انتظار رسیدن تاکسی ایستاده بودم برف با حداکثر سرعتش میبارید و همه باعجله می رفتند تا قبل از آنکه زیر برف خیس شوند به سرپناهی برسند. همه غیر از منکه نه هدفی پیش رویم بود ونه کسی چشم به راهم و نگرانم. همانطور بی حرکت تن به نوازش برف سپرده بودم و در حالی که جامه دان سنگینم را در دست می فشردم به جهت حرکت ماشینها چشم دوخته بودم.نمی دانم چه مدت به انتظار تاکسی بودم تا اینکه بالاخره سوار شدم. راننده پرسید:
- می خواین چمدونتون رو بزارم عقب یا کرایۀ دو نفرروحساب میکنید؟
با نگاهی ناتوان به صورت مصمم راننده چشم دوختم. انگار از حال بیرونیها خبرنداشت. گرمای مطبوع داخل اتومبیل لذتبخش تر از آن بود که حتی ثانیه ای از وقتم را برای جابه جا کردن چمدان بی ارزشم در سرمای خارج از ماشین تلف کنم، لذا بی حوصله و خیلی خلاصه در حال سوار شدن گفتم:
- لازم نیست.
راننده منتظر ماند تا در اتومبیلش بسته شود، آنگاه به راه افتاد. دستم از سرما بیحس شده بود ونوک انگشتانم ازفرط التهاب ناشی از فشردن دستۀ چمدان کبود. راننده پرسید:
- بعد ازمیدون کجا میرین؟
ممتعجب گفتم:
بعد از میدون؟
- پس بعد ازکجا خانم؟ ما مال همین خطیم مگه نمی دونستید؟
آنقدر گیج وشوکه بودم که پاک از یاد برده بودم. حق با راننده بود. راننده که مردی میانسال بود گفت:
- برای سفر چه روزی رو انتخاب کردین!
سفر؟!چطور فکر کرده بود مسافرم؟گویا خودش هم متوجه حیرتم شده بود که با اشاره به چمدانم گفت:
- اگه بخواین می تونم تا ترمینال یا هر جای دیگه که می رین برسونمتون. امروز وسیله گیرتون نمی یاد.
چه کسی باورمی کرد آن وقت غروب، با چمدانی نسبتاً بزرگ، زیر آن برف، هیچ هدف و مقصد خاصی نداشته باشم؟! وقتی راننده برای سنگینی جامه دانم دل می سوزاند مسلما ً اگر می فهمید جا و مکانی ندارم دلش بیشتر می سوخت. هنگامی که فقط چند متر با میدان فاصله داشتیم در کیفم را باز کردم تاکرایه راننده راحساب کنم. انگار شهامت از دست رفته کم کم به وجودم بازمی گشت،چرا که تا چند لحظه قبل ازآن همانطور که اشاره کردم حتی شهامت باز کردن درکیفم را نداشتم زیرا مطمئن بودم پشتوانۀ مالی خوبی ندارم.
با انگشتانی لرزان اسکناسی را از داخل کیفم بیرون کشیدم و در همان حال نگاهی سرسری به محتویاتش افکندم و با دیدن دو سه قطعه اسکناس اندکی آرام شدم. هر چند ازرقمشان بی اطلاع بودم اما حس کردم لااقل گرسنه نخواهم ماند. نبش میدان از تاکسی پیاده شدم. هوا کاملاً تاریک شده و برف سبکتر از قبل می بارید یا به عبارتی قابل تحمل بود. وقتی اندکی به خود مسلط شدم نخستین سؤالی که درذهنم شکل گرفت آن بود که کجا بروم؟ همۀ آدمها با عجله حرکت میکردند و ازکنارم بی تفاوت می گذشتند. نمی دانم چرا حس کردم قبلاً آن صحنه ها را دیده یا تجربه کرده ام. بی گمان احساسی را که درباره اش گفتم هرکسی لااقل برای یکبار لمس کرده، اما من خسته تر از آن بودم که ذهنم را مشغول چنان موضوعی کنم. آن لحظه گویی در مرکز حرکت وتکاپوی دیگران قرار داشتم و هر چیزی که در اطرافم وجود داشت با سرعتی غیر طبیعی از برابر دیدگانم دور می شد. با خود گفتم، درست مثل مجسمه شدم. لااقل اگر مجسمه ای بودم کسی هنگام عبور نگاهی از سرتفنن بر سراپایم می افکند. حتماً برایتان پیش آمده هنگام عبور کسی را ببینید که در پیاده رو یا وسط خیابان، گوشه میدان یا سر چهارراه مستأصل ایستاده باشد و با حیرت به اطرافش نگاه کند به نحوی که گویی از سیاره دیگری پای بر زمین نهاده یا در سرزمین خواب باشد. در آن صورت چه کرده اید؟ مسلماً هیچ! مثل دیگران از برابرش عبور کرده و گذاشته اید و اگر دلیلش را از شما بپرسند شاید پاسخ روشنی برای این سئوال نداشته باشید. ولی من می دانم. هر یک از ما دلمشغول چیز دیگری بوده ایم. یکی نگران عقب ماندن از ماشین و تحمل چند لحظه بیشتر سرما، یکی معذب از فشار گرسنگی، یکی عجول برای دریافت اخبار خوش دیگری...
براستی چقدر ما انسانها سر در گریبان خود فرو برده ایم که از حال یکدیگر بی خبریم. گویی هر یک از ما به خودش واگذار شده و می داند کسی در برابرش مسئول نیست. شاید اگر خود من هم بودم همان کاری رامی کردم که دیگران کردند. سرخی یا سفیدی رخسار من چه اهمیتی داشت؟ اگر می مُردم هم اهمیتی نداشت. اصلاً مگه مردم بیکارند که ثانیه های با ارزششان را صرف نگریستن به کسانی کنند که گوشه ای ایستاده اند و به کسی کاری ندارند؟ همه مثل عروسکهای کوکی از کنار هم می گذریم و حتی ثانیه ای را صرف عذرخواهی بابت تنه هی عجولانۀ خود نمی کنیم. هیچ وقت تا آن روز به سیرغریب زندگی تا آن درجه دقت نکرده بودم. اشکهای گرمم بر گونه های سردم جاری گردید و بغضی که در گلویم نشسته بود و دلم می خواست فریاد کند، همچون سدی غیرقابل نفوذ بر جای باقی ماند. دلم می خواست لااقل کسی از سر ترحم بپرسد: طوری شده خانوم؟ به عوض چند جوان کم سن و سال در حال عبور متلک پراندند:
- خانوم سنگینه براش بیاریمش!
ولش کن بابا، دنبال اتاق خالی می گرده.
به ساعتی که وسط میدان بود نگریستم و فکر کردم باید هر چه زودتر فکری به حال خود کنم. جامه دانم را به دست گرفتم و مستقیم به راه افتادم. ازدحام پیاده رو حالم را بهم می زد اما تلاش می کردم بی توجه باشم. دست و پاهایم درد می کرد و دلم برای گرمای مطبوع پالتوهای رنگارنگی که به تن مردم بود ضعف می رفت. بهتر آن بود که میان مردم حرکت کنم بدین ترتیب نه با جامه دانم وسط شهر جلب توجه می کردم و نه سرما مثل قبل آزارم می داد.
می باید سپیده را نفرین می کردم اما نکردم. زیرا از همان لحظه ای که برادرم جان سپرد دانستم باید دیر یا زود بروم، چرا که راه من و او از هم جدا بود.
مریم جعفری
ا406 صفحه
24 فصل
فصل1
وقتی برادرم مُرد، دانستم باید به فکر ترک هرچه زودتر خانه اش باشم. بدبخت با مرگش هم مرا از زندگی در چنان جهنمی نجات داد وهم خودش راحت شد. مگر از زندگی در کنار چنان زنی چه دیده بود غیر از سنگ زیرین بودن و سپر بلای من شدن؟ جداً که سر کردن با سپیده عمر نوح می طلبید و صبر ایوب! زنک چنان میخش را کوبیده بود که برادرم طی چهارده سال زندگی مشترک حتی یک بار به خودش اجازه نداد تقصیر نداشتن بچه را به یادش آورد. سالهای سال سوخت و ساخت و در برابر طعنه و کنایه های زنش لب فرو بست. چرا؟ چون من جز او در این دنیای پهناور کسی را نداشتم تا در کنارش زندگی کنم. بینوا انگار حضور داشت تا به خاطر من زجر بکشد و پس از مرگش بار سنگین عذاب وجدان برایم به ارث بگذارد.
خدایا!گویی بار سنگین یک کوه را بر دوشم گذارد که حتی پس از گذشت سالها هنوز هم زخمی که به واسطه ی از دست دادنش بر قلبم نشسته تازه تازه ست، زخم این حقیقت که من هرگز فرصت نداشتم گوشه ای از توجه و محبتش را جبران کنم. به راستی که زمان همیشه سر ناسازگاری با من داشت. انگار در هر حال یک قدم از من جلو بود و بیرحمانه به مرگ خواسته هایم می خندید، و این حقیقتی ست که همیشه پس از ،از دست دادن عزیزی تازه به یاد می آوریم چه اندازه به او مدیونیم.
خب، به هرحال خودش همیشه می گفت با سپیده بیحساب است که قطعاً مقصودش به خاطر قبول حضور من در زندگی مشترکشان از سوی او بود. پرویز آن موجود نازنین یا به راستی قانع و صبور بود و یا می خواست با گفتن چنان عقیده ای بر این واقعیت که بنده ی بیچون و چرایی بیش نیست سرپوش بگذارد، حقیقتی که من در تمام آن سالها از به زبان آوردنش خودداری کردم و درعوض اعتراف میکنم در هر فرصتی حق خواهر شوهری را برای همسرش به جا آوردم. پس چندان غریب نبود که سپیده چشم دیدنم را نداشت و اگر منعش نمی کردند از نفس کشیدن هم محرومم می کرد.
من اساساً آدم بدجنس و جلبی نیستم ولی درکمال شهامت میگویم که بخصوص سالهای آخر زندگی برادرم به حدی عقب بهانه می گشتم که حتی خود پرویز هم معترض می شد. چه کنم؟ دست خودم نبود، انگار پیری تدریجی تنها عضو باقی مانده ی خانواده ام رنجم می داد. اینکه در سکوت عذاب تدریجی زندگی با چنان زنی را تحمل می کرد و ناخواسته پذیرای مرگی دور ازباور و زودرس می گردید.
دو روز پس از مراسم شب چهل همچنان که در ناباوری و اندوه بسرمی بردم شروع کردم به بستن چمدانم، چمدانی که درونش اگر چند دست لباس داشتم به زور جامی گرفت، پر شد از عکس های خانوادگی، چند جلد کتاب و دیگر هیچ. ناخواسته دلم برای غربت و بیکسی خودم سوخت و اشکم سرازیر شد. درحال جمع آوری اتاقم زمزمه کردم:
- در به دری تا کی؟ بدبختی تا کی؟ حالا چراگریه میکنی بیچاره؟ مگه قصه ی بینواییت قصه ی تازه ایه؟ چرا باید پرویز بیچاره می مُرد؟ من که جای بیشتری توی این دنیاگرفته بودم باید بمونم و اون بره!خدایا اصلا چرا منو روانه ی این دنیا کردی و انقدر تقدیرم رو تلخ رقم زدی؟!
همین طور گرد خودم می گشتم و بی دلیل با اشیاء دورو برم وَر می رفتم که در بی مقدمه و با شتاب باز شد و محکم به دیوار خورد. درست مثل اینکه کسی بالگد بازش کرده باشد. قلبم مثل قلب خرگوشی نا آرام می تپید و به خاطر ضعف اعصاب آماده بودم به مخاطبم حمله کنم. سپیده بود. نمی دانم شاید درست نباشد در حالی که اینقدر ازاو کینه به دل دارم توصیفش کنم ولی به هرحال باید بگویم. در وهله ی اول حس کردم جادوگر قصه های کودکان به زمین نزول کرده و افسانه تازه ای در شرف تکوین است. او فرو رفته در لباس مشکی و بلندش ، با آن موهای بلند، آن پوست بدون آرایش و گندمگون و آن نگاه گستاخ و لبریز از تنفر، عاری از مهر و شاد از رنجی که درانتظارم بود، بی شباهت به آنچه گفتم نبود. دست چپش رابه کمرزده ودست راستش رابه درگاه تکیه داده بود. درست مثل آن بود که باصراحت بگوید: کی گورت راگم میکنی؟ یاداری تشریف کثافتت رو میبری؟ موج بلندی ازخشم به گلوگاهم رسید و ناخودآگاه کلماتی که نباید برزبانم جاری گردید! سرد، خالی ازاحترام و توهین آمیز، مثل خودش، وقتی که بینهایت عصبانی بود.
- مگه داری در طویله رو بازمیکنی؟
ناباور به صورتم خیره شد. گویی انتظارداشت پس از آنچه که به سرم آمده بود ذلیل و زبون به پایش بیافتم. شراره های خشم بر صورت چون سنگش قرمزی آشکاری بخشید. فکر کنم میخواست چیزی بگوید که من با بیان جمله ی بعدی نگذاشتم:
- دارم می رم، این تو واین بهشتت.
بالحن برنده و تیزی گفت:
- اگه می خوای یادآوری کنی تو هم از این بهشت سهم می بری باید بگم....
فریاد زدم:
-لازم نکرده نفست رو حروم کنی. مبارک خودت باشه.
آنگاه با آهنگی بغض آلود افزودم:
- وقتی اون نیست می خوام هیچی نباشه. مال ِ تو که برای فک و فامیل کمتر از خودت جولون بدی.
- خفه شو گربه ی بی چشم و رو ...
نفهمیدم چطور کتکش میزنم یا ضربه را کدام نقطه فرود می آورم اما همین قدر می فهمیدم میزنم و میخورم. انگار خودم هم به آن مشت ومال احتیاج داشتم. حالاکه گذشته را یادآوری می کنم خجالت میکشم. شده بودم مثل زنی دیوانه خو که نه منطق می فهمید و نه می دانست خویشتن داری چیست. سرتاسر آن چهل و چندروز نگاههای تحقیرآمیز فامیل پرافاده اش را به تنهایی تحمل کرده و کنایه های زهرآلودشان را نشنیده گرفته بودم. نه! دیگرطاقت نداشتم در حالی که پرویزعزیزم برای همیشه ترکم کرده بود مثل سالهای گذشته کوتاه آمده وسکوت کنم. موهای بلندش را مثل ریسمان دور دستم تابیده بودم وبالذت به این سو وآنسویش میکشیدم،بیتوجه به ناله های از سر دردش و سوزش بازوهایم براثرفشار ناخنهای تیز وبلندش در گوشت تنم. شگفتا که قدرتم چندبرابرشده بود ومادر وخواهر بزرگش قادر به جداکردنم ازاونبودند. مادرش درحال کندن دستم فریاد میزد:
- ولش کن بیشعور، هارشدی؟
و خواهرش: ولش کن عوضی، مگه ارث پدرترو میخوای؟
بالاخره رهایش کردم، نا اینکه آنها مجبورم کرده باشند بلکه به میل خودم پسش زدم. مثل مار زخمی ازفرط درد به خودش میپیچید و بی وقفه بد و بیراه می گفت:
- ماده سگ کثافت، حرومزاده ی بی چشم ورو، کثافت پست...
همه ی بدنش از فرط خشم می لرزید درست همانطور که من از شدت خستگی و ضعف می لرزیدم. انگار کلمات راگم کرده بود ودنبال چیزی می گشت که لااقل اندکی ازخشمش بکاهد ولی به یاد نمی آورد. بجای او مادرش در حال مالیدن شانه هایش با آهنگی خصمانه ولبریز از تنفر گفت:
- مگه بهت نگفتم با این نکبت ِ بی اصل و نصب هم دهن نشو؟
خون گوشه لبم را با دست پاک کرده وفریاد زدم:
- گم شین بیرون.
خواهرش با چهره ای حق به جانب تقریباً مثل خودم فریاد زد:
- اینبارو کور خوندی. خودت گم شو، اگه خیال کردی با پُررو گیری وغربتی بازی میتونی کاری از پیش ببری عوضی فکر کردی. تو از اولش هم سربار بودی. خواهر بدبختم چهارده سال تر و خشکت کرد و دم نزد...
ددست به کمر زده و با تمسخر گفتم:
- نیست که خرجم رو میداد یا نی نی ونگ ونگو بودم، بایدم این حرفو بزنی. برو جانم خودت می دونی منم میدونم که خواهرت اجاقش کور بود و الا هفت باره دست توی دست یک گردن کلفت عوضی از قماش خودتون می ذاشت وفاتحه برادر منو تا وقتی که زنده بود میخوند.
- تا چشم توکور بشه. دیدی که برادرت ازنوکر براش کمتربود و به قولی نفسش روفداش میکرد.
-آره بالاخره هم نفسش روگرفتید، همونطور که همه چیزش روگرفتید. غرور،شخصیت، اراده و زندگی وجوانیش.
- زندگیش روکه توگرفتی وخواهر مارو اول جوونی بدبخت کردی. از بس خون به جیگرش کردی وعذابش دادی دق کرد، اینو همه میدونند.
- برای خواهر تو که بد نشد.
- پس چی؟ چشم نداری ببینی بوزینه؟ برو قیافه ی خودتروتوآینه ببین، شدیمثلمرده یگور. برایدیدنت بایدکفاره داد . می سوزیازاینکه اول جوونی یک دهم قشنگی خواهر منونداری. گرچه اگر داشتی تا حالا نمیموندی بترشی.
تمام تنم از شنیدن چنان سخنان تحقیرآمیزی می لرزید با این وصف برای آنکه عرصه را برای دشمن خالی نگذارم گفتم:
- خانوم، سیرت خوب داشتن به صورت زیبا شرف داره.
- برو جانم، برو این درسها رو به یک هالو بده که تو رو نشناسه . یالا زحمت رو کم کن، وگرنه با تی پا می ندازیمت بیرون. حیف از نون که آدم بده به تو سق بزنی. از قدیم گفتند ثواب نکن کباب می شی. هر چی خواهرم تا حالا خریت کرده بسه. ترحم بر پلنگ تیز دندان جفا کاری بَود بر گوسفندان. یالا خوش اومدی.
و از آن خانه بیرون آمدم. در آن سرمای وحشتناک بهمن ماه، بی آنکه لااقل نگاهی به کیف پولم بیاندازم یا به آنچه پیش رویم بود فکرکنم. تکیه بر همان کله شقی همیشگی با آن چانه ی محکم و عزمی جزم. سر کوچه به عقب برگشتم، نمی دانم به دنبال چه بودم و چه انتظاری داشتم.جای پاهایم بر برفهای پوک نقش بسته بود و تا ساعتی دیگر اگر برف همانطور می بارید هیچکس باورنمی کرد موجود زنده ای از آنجا عبورکرده باشد.
تنهایی خیلی سخت است. اینکه بود و نبودت بی اهمیت باشد و فقط متعلق به خودت باشی خیلی وحشتناک ست. قادرنیستم حالتم را در آن روز کاملا ً توصیف کنم چرا که فقط کسانی که در شرایط من یا مشابه آن قرا گرفته باشند قادرند بفهمند چه می گویم. وحشتزده ومغموم و بیهدف و شوکه از تنها شدن برای همیشه! به راستی کجا می رفتم؟ حتی خودم هم نمیدانستم، همین قدر می فهمیدم لباسم کم است، پول ندارم و پاهای لاغرم از فرط سرمای ناشی از آبی که داخل کفشهای مستهلکم نفوذ کرده بود مور مورمیشود. وقتی سر چهارراه به انتظار رسیدن تاکسی ایستاده بودم برف با حداکثر سرعتش میبارید و همه باعجله می رفتند تا قبل از آنکه زیر برف خیس شوند به سرپناهی برسند. همه غیر از منکه نه هدفی پیش رویم بود ونه کسی چشم به راهم و نگرانم. همانطور بی حرکت تن به نوازش برف سپرده بودم و در حالی که جامه دان سنگینم را در دست می فشردم به جهت حرکت ماشینها چشم دوخته بودم.نمی دانم چه مدت به انتظار تاکسی بودم تا اینکه بالاخره سوار شدم. راننده پرسید:
- می خواین چمدونتون رو بزارم عقب یا کرایۀ دو نفرروحساب میکنید؟
با نگاهی ناتوان به صورت مصمم راننده چشم دوختم. انگار از حال بیرونیها خبرنداشت. گرمای مطبوع داخل اتومبیل لذتبخش تر از آن بود که حتی ثانیه ای از وقتم را برای جابه جا کردن چمدان بی ارزشم در سرمای خارج از ماشین تلف کنم، لذا بی حوصله و خیلی خلاصه در حال سوار شدن گفتم:
- لازم نیست.
راننده منتظر ماند تا در اتومبیلش بسته شود، آنگاه به راه افتاد. دستم از سرما بیحس شده بود ونوک انگشتانم ازفرط التهاب ناشی از فشردن دستۀ چمدان کبود. راننده پرسید:
- بعد ازمیدون کجا میرین؟
ممتعجب گفتم:
بعد از میدون؟
- پس بعد ازکجا خانم؟ ما مال همین خطیم مگه نمی دونستید؟
آنقدر گیج وشوکه بودم که پاک از یاد برده بودم. حق با راننده بود. راننده که مردی میانسال بود گفت:
- برای سفر چه روزی رو انتخاب کردین!
سفر؟!چطور فکر کرده بود مسافرم؟گویا خودش هم متوجه حیرتم شده بود که با اشاره به چمدانم گفت:
- اگه بخواین می تونم تا ترمینال یا هر جای دیگه که می رین برسونمتون. امروز وسیله گیرتون نمی یاد.
چه کسی باورمی کرد آن وقت غروب، با چمدانی نسبتاً بزرگ، زیر آن برف، هیچ هدف و مقصد خاصی نداشته باشم؟! وقتی راننده برای سنگینی جامه دانم دل می سوزاند مسلما ً اگر می فهمید جا و مکانی ندارم دلش بیشتر می سوخت. هنگامی که فقط چند متر با میدان فاصله داشتیم در کیفم را باز کردم تاکرایه راننده راحساب کنم. انگار شهامت از دست رفته کم کم به وجودم بازمی گشت،چرا که تا چند لحظه قبل ازآن همانطور که اشاره کردم حتی شهامت باز کردن درکیفم را نداشتم زیرا مطمئن بودم پشتوانۀ مالی خوبی ندارم.
با انگشتانی لرزان اسکناسی را از داخل کیفم بیرون کشیدم و در همان حال نگاهی سرسری به محتویاتش افکندم و با دیدن دو سه قطعه اسکناس اندکی آرام شدم. هر چند ازرقمشان بی اطلاع بودم اما حس کردم لااقل گرسنه نخواهم ماند. نبش میدان از تاکسی پیاده شدم. هوا کاملاً تاریک شده و برف سبکتر از قبل می بارید یا به عبارتی قابل تحمل بود. وقتی اندکی به خود مسلط شدم نخستین سؤالی که درذهنم شکل گرفت آن بود که کجا بروم؟ همۀ آدمها با عجله حرکت میکردند و ازکنارم بی تفاوت می گذشتند. نمی دانم چرا حس کردم قبلاً آن صحنه ها را دیده یا تجربه کرده ام. بی گمان احساسی را که درباره اش گفتم هرکسی لااقل برای یکبار لمس کرده، اما من خسته تر از آن بودم که ذهنم را مشغول چنان موضوعی کنم. آن لحظه گویی در مرکز حرکت وتکاپوی دیگران قرار داشتم و هر چیزی که در اطرافم وجود داشت با سرعتی غیر طبیعی از برابر دیدگانم دور می شد. با خود گفتم، درست مثل مجسمه شدم. لااقل اگر مجسمه ای بودم کسی هنگام عبور نگاهی از سرتفنن بر سراپایم می افکند. حتماً برایتان پیش آمده هنگام عبور کسی را ببینید که در پیاده رو یا وسط خیابان، گوشه میدان یا سر چهارراه مستأصل ایستاده باشد و با حیرت به اطرافش نگاه کند به نحوی که گویی از سیاره دیگری پای بر زمین نهاده یا در سرزمین خواب باشد. در آن صورت چه کرده اید؟ مسلماً هیچ! مثل دیگران از برابرش عبور کرده و گذاشته اید و اگر دلیلش را از شما بپرسند شاید پاسخ روشنی برای این سئوال نداشته باشید. ولی من می دانم. هر یک از ما دلمشغول چیز دیگری بوده ایم. یکی نگران عقب ماندن از ماشین و تحمل چند لحظه بیشتر سرما، یکی معذب از فشار گرسنگی، یکی عجول برای دریافت اخبار خوش دیگری...
براستی چقدر ما انسانها سر در گریبان خود فرو برده ایم که از حال یکدیگر بی خبریم. گویی هر یک از ما به خودش واگذار شده و می داند کسی در برابرش مسئول نیست. شاید اگر خود من هم بودم همان کاری رامی کردم که دیگران کردند. سرخی یا سفیدی رخسار من چه اهمیتی داشت؟ اگر می مُردم هم اهمیتی نداشت. اصلاً مگه مردم بیکارند که ثانیه های با ارزششان را صرف نگریستن به کسانی کنند که گوشه ای ایستاده اند و به کسی کاری ندارند؟ همه مثل عروسکهای کوکی از کنار هم می گذریم و حتی ثانیه ای را صرف عذرخواهی بابت تنه هی عجولانۀ خود نمی کنیم. هیچ وقت تا آن روز به سیرغریب زندگی تا آن درجه دقت نکرده بودم. اشکهای گرمم بر گونه های سردم جاری گردید و بغضی که در گلویم نشسته بود و دلم می خواست فریاد کند، همچون سدی غیرقابل نفوذ بر جای باقی ماند. دلم می خواست لااقل کسی از سر ترحم بپرسد: طوری شده خانوم؟ به عوض چند جوان کم سن و سال در حال عبور متلک پراندند:
- خانوم سنگینه براش بیاریمش!
ولش کن بابا، دنبال اتاق خالی می گرده.
به ساعتی که وسط میدان بود نگریستم و فکر کردم باید هر چه زودتر فکری به حال خود کنم. جامه دانم را به دست گرفتم و مستقیم به راه افتادم. ازدحام پیاده رو حالم را بهم می زد اما تلاش می کردم بی توجه باشم. دست و پاهایم درد می کرد و دلم برای گرمای مطبوع پالتوهای رنگارنگی که به تن مردم بود ضعف می رفت. بهتر آن بود که میان مردم حرکت کنم بدین ترتیب نه با جامه دانم وسط شهر جلب توجه می کردم و نه سرما مثل قبل آزارم می داد.
می باید سپیده را نفرین می کردم اما نکردم. زیرا از همان لحظه ای که برادرم جان سپرد دانستم باید دیر یا زود بروم، چرا که راه من و او از هم جدا بود.