فصل دو
فصل دو
فصل دو
آشتی کنان
ایا اشتی کنان این دو نفر ارزش و دوامی دارد؟ هر چند این اتش بس؛ بدون مذاکره و قول و قرار صورت گرفته است، اما از اتش بس تا برقراری صلح واقعی راهی دراز در پیش است.
حتی در مورد بچه ها . یا نه؟
صبح روز بعد هر دو ار خواب بیدار شدند؛ جرئن این را که به همدیگر نگاه کنند ، نداشتند . هنگامی که با پیراهن های خواب سفید و بلند به طرف دستشویی می دویدند و مقابل کمد هایشان ، که پهلوی یکدیگر بود قرار گرفته بودند ، لباس می پوشیدند ، زمانی که پهلوی هم سر میز صبحانه نشستند و حتی در طول مدتی که سرود خواندند ودر ساحل دریا دویدند و بعد در سراسر زمانی که با سر پرستان خود نرمش کردند و از گلهای وحشی نیم تاج ساختند، در تمام این مدت نیز از نگاه کردن به یکدیگر پرهیز کردند. فقط یک بار نگاهشان در لحظه ای زود گذر با هم تلاقی کرد؛ ولی هر دو وحشتزده چشم از هم برگرفتند.
اکنون دوشیزه اولریکه روی سبزه ها دراز کشیده است و داستان دل انگیزی را میخواند.
در این زمان لوییزه هم با دوستان خود توپ باز ی میکند ؛ .لی حواسش کاملا جمع بازی نیست.اغلب دور و بر را نگاه میکند انگار در جست و جوی کسی است و او را پیدا نمیکند.
تروده میپرسد:بالاخره کی دماغ او را گاز میگیری، هان؟
لوییزه میگوید:اینقدر بیمزه نباش.
کریستنه با تعجب او را نگاه میکند:
-عجب!من خیال میکردم تو خیلی از او بدت می اید.
لوییزه با خونسردی جواب میدهد: من که نمی توانم هر کس که مرا عصبانی میکند دماغش را گاز بگیرم.
و بعد اضاف میکند:
-گذشته از این ؛ کینه ای هم از او ندارم.
اشتفی اصرار دارد:
-اما دیروز که خیلی عصبانی بودی.
مونیکا اضافه میکند:
-چقدر هم! موقع شام خوردن چنان لگدی به قلم پای اوزدی که نزدیک بود فریادش بلند شود!
تروده که از اوضاع راضی است می پرسد: بسیار خوب؛ کی؟
موهای لوییزه از خشم سیخ میشود و می گیود: اگر بس نکنید،شما هم مواظب قلم پایتان باشید. و ناگهان بر میگردد و با شتاب از انها دور میشود.
کریستنه شانه هایش را بالا می اندازد. و میگوید: خوشد هم نمیداند چه میخواهد.
لوته حلقه ای از گلهای وحشی را درست کرده و روی سرش گذاشته است و مشغول ساختن حلقه ی دیگری است. در این حال سایه ای را روی دامن خود می بیند و سرش را بلند میکند . لوییزه مقابل او ایستاده است و با تردید و ناراحتی این پا و ان پا میکند.
لوته به خود جرئن میدهد و لبخند میزند ؛ لبخندی که همین جوری نمیوشد ان را دید/ باید از ذره بین استفاده کرد.
لوییزه بالبخند جواب میدهد و نفس راحتی میکشد.
لوته حلقه گلی را که درست کردهاست بالا می گیرد و خجولانه می پرسد:می خواهیش؟
لوییزه روی سبزه ها زانو میزند و با حرارت میگوید:بله. اما به شرطی مه خودت ان را روی سرم بگذاری.
لوته حلقه گل را روی موهای فرفری لوییزه می گذارد ، سرش را با رضایت تکان میدهد و میگوید:قشنگه!
اکنون دو دختری که شبیه هستند، روی سبزه ها کنار یکدیگر می نشینند ، با هم تنها شده اند ، هیچ کدام حرفی نیم زند و لبخند هایشان احتیاط امیز است.
پس از مدتی لوییزه نفسی به سختی میکشد و می پرسد: هنوز هم با منقهری؟
لوته سرش را تکان میدهد.
لوییزه سرش را پایین می اورد و شروع میکند:
-خیای ناگهانی بود!اتوبوس! و بعدش هم تو! چه وحشتناک!
لوته با سر تایید میکند و حرف او را تکرار میکند :
-چه وحشتناک!
لوییزه سرش را به طرف لوته جلو می اورد و میگوید :
-راستش را بخواهی خیلی بامزه است.
لوته با تعجب در چشمهای لوییزه که برق شجاعت در انها می درخشد نگاه میکند و بعد میگوید: بامزه؟
بعد سوال میکند: تو خواهر و برادری هم داری؟
-نه.
-من هم ندارم.
دوتایی یواشکی خود را به دستشویی رسانده اند و مقابل اینه ایستاده اند. لوته با حرارت و کوشش تمام باشانه و بروس مشغول صاف کردن موهای لوییزه است.
لوییزه فریادش بلند می شود:
اوه، اخ!
لوته به شوخی لحن جدی به خود گرفته و می گوید :می توانی یک دقیقه ارام بگیری؟ وقتی مادرت می خواهد موهایت را ببافد حق نداری جیغ بکشی.
لوییزه اخم میکند: من که مادر ندارم. برای این که ، اخ! پدر م میگوید برای این که بچه شلوغی هستم.
لوته که مشغول بافتن موهای اوست سرسری می پرسد: هیچوقت تو را تنبیه نمیکند؟
-هیچ وقت! او مرا خییل دوست دارد!
لوته عاقلانه میگوید: تنبیه ربطی به دوست داشتن ندارد.
-گذشته از این خیلی سرش شلوغ است.
-دست هایش که ازاد است.
هر دو می خندند.
بافتن گیسوی لوییزه به پایان رسیده است و دو کودک با نگاهی پر حرارت خود را در اینه تماشا میکنند! دو دختر کاملا شبیه به هم ؛ در اینه نگاه میکنند و دو دختر شبیه به هم از توی اینه انها را می نگرند!
لوته زیر لب می گوید: مثل دو خواهر!
زنگ ناهار زده می شود.
لوییزه میگوید: حالا خیلی تفریح دارد! بیا!
به سرعت از دستشویی خارج می شوند و دست در دست یکدیگر به طرف سالن غذا خوری میروند.
سایر بچه ها مدتی است سر میز نشسته اند . فقط جای لوته و لوییزه خالی است.
ناگهان در باز میشود و لوته تو میاید و بدون اینکه ترددی کند روی چهار پایه لوییزه می نشیند.
مونیکا هشدار میدهد:
-این جای لوییزه است. لگدی که به قلم پایت زد یادت رفته؟
دخترک شانه هایش را بالا می اندارد م و مشغول صرف ناهار میشود.
در سالن مجددا باز میشود و بله ، به حق چیزهای نشینیده ، خود لوته یکبار دیگر وارد می.شد و بدون اینکه لحظه ای درنگ کند رو یاخرین چهارپایه خالی جای میگیرد.
سایر دخترها نفسشان بند می اید. حالا دخترهایی که سر می زکناری نشسته اند انها را تماشا میکنند ، بلند می شوند و دور ان جمع میشوند.
خنده بلند ان دو به این حالت انتظار پایان میدهد. طولی نمی کشد که صدای قهقهه و ولوله بچه ها در سالن می پیچد.
خانم موتزیوس اخمها را در هم میکشد:
این چهسر وصدایی است که راه انداخته اید؟
بعد بر می خیزد و بانگاهی سرزنش امیز و جدی وارد معرکه میشود، اما وقتی که دو دختر گیسو بافته را می بیند خشمش مانند برف که در افتاب اب میشود ، فرو می نشیند و با خنده می پرسد: خوب حالا کدامیک از شما لوییزه پالفی و کدام یک لوته کرنر هستید؟
یکی از بچه ها چشمکی میزند و میگوید: هرگز بروز نخواهند داد! صدای قهقهه بچه ها از نو بلند میشود.
خانم موتزیوس در حالی که خنده اش گرفته و هم میخواهد خود را نگران نشان دهد ، می گوید:وا؛ خداوندا! حالا چه باید کرد؟
دختر دومی با خنده میگوید :شاید بالاخره یک نفر پیدا شود که ما را بشناسد.
اشتفی دستش را در هوا تکان میدهد مثل این است که سر کلاس از خانم معلم بخواهد اجازه بگیرد:
-من میدانم! تروده با لوییز ه همکلاسی هستند ، او باید انها را تشخیص بدهد.
تروده با تردید جلو می اید و با دقت هر دو را ورانداز میکند ؛ ولی سرش را تکان می دهد . او هم قادر به تشخیص انها نیست ، اما ناگهان لبخند موذیانه ای در چهره اش پیدا میشود و گیس بافته ان را که نزدیک به او است محکم می کشد وفورا سیلی محکمی به صورتش نواخته می شود.
تروده در حالی که دستش را روی گونه اش گذاشته باخوشحالی فریاد میزند: این لوییزه بود!
خنده و جنجال بچه ها به اوج میرسد.
به لوییزه و لوته اجازه داده میشود به شهر بروند . از این بچه های دوتایی باید حتما عکس گرفته شود ، برای اینکه عکس ها را برای خانواده هاشان بفرستند و از تعجب شاخ در بیاورند!
اقای عکاس شخصی به نام ایپل داور ، پس از انکه مدتی مبهوت ان دو را نگاه کرد بالاخره کارش را تکام کرد و شش نوع عکس بت حالتهای گوناگون گرفت که تاده روز دیگر عکس های کارت پستالی را اماده میکند.
.قتی بچه ها میروند عکاس به همسرش می گوید: میدانی؟ یک عکس برقی هم برای یک مجله خواهم فرستاد. این مجله ها گاهی به چنین عکس هایی علاقه مند می شوند.
جلو مغازه عکاسی لوییزه به قول خودش گیس های بافته احمقانه را باز میکند ؛ چون گیس بافته او را ناراحت کرده است. موهایی فرفری روی شانه اش می ریزد و با باز شدن گیس ها شور و حرارت همیشگی اش با زمیگردد. لوته را به یک موها لیموناد دعوت میکند.
لوته تعارف میکند ، ولی لوییزه می کوید: هر چه گفتم باید اطاعت کنی. پاپا دیروز باز هم برایم پول تو جیبی فرستاد.
-برویم.
گردش کنان به طرف خانه جنگلبان روانه میشوند ؛ توی باغچه می نشیند و مشغول نوشیدن لیموناد می شوند و در و دل میکنند. خودتا که میدانید وقتی دو دختر، تازه با هم دوست می شوند چقد رحرف دارند که بزنند.
مرغهای توی باغچه میدوندو قدقدکنان دانه جمع میکنند. یک سگ شکاری پیر انها را بو میکشد ظاهرا با حضور انها موافق است.
لوییزه می گوید: پدرت خیلی وقت است که مرده؟
-نمی دانم. مادرم هیچ وقت از او صحبت نیمکند. من نمیخواهم بپرسم.
لوییزه با او موافق است.
-من اصلامادرم را به یاد نمی اورم. یک وقت عکس بزرگی از او روی پیانو خانه مان بود. یک روز که داشتم تماشا میکردم که پدرم سر رسید و روز بعد عکس دیگر روی پیانو نبود. خیال میکنم ان را در کشو میزی قفل کرده است. مرغها قدقد میکنند و سگ شکاری چرت میزند. دختری که مادر نداردو دختری که پدر ندارد مشغول نوشیدن لیموناد هستند.
لوییزه می پرسد: تو هم نه سال داری؟
=بله ، روز چهاردهم اکتبر ده ساله میشوم.
لوییزه از جا می جهد :
-چهارده اکتبر؟
-بله، چهارده اکتبر.
لوییزه به طرف او خم میشود و می گوید:من هم همین طور.
لوته مثل یک عروسک خشک میشود.
پشت دیوار خروسی میخواند. سگ شکاری میخواهد زنبوری را که به او نزدیک شده است بقاپد. صدای اواز زن جنگلبان از پنجره شنیده میشود.
دو دختر انگاری که ماتشان برده باشد در چشم های یکدیگر خیره مانده اند. لوته با زحمت اب دهانش را قورت میدهد و با هیجان می پرسد: توکجا متولد شدی؟
لوییزه با ترس و تردید جواب میدهد: شهر لینس. ساحل دانوب.
لوته لبهای خشک شده اش را با زبان تر میکندو ومیگوید:
من هم همانجا متولد شده ام.
در باغچه سکوت و اررامش حکم فرماست.. فقط سرشاخه های درختها می لرزند.شاید سرنوشت که هم اکنون از روی باغچه گذشته است، با بالهایش انها را لمس کرده است؟
لوته ارام میگوید: منیک عکس از ...مادرم در کمد لباسم دارم.
لوییزه از جا می پرد:
-به من نشان بده!
و او رااز روی صندلی می کشد و از باغچه بیرون می روند.
زن جنگلبان باخشم فریاد میزند: بله ، این دیگر تازگی دارد لیموناد میخورند و پولش را نمی دهند.
لوییزه هول میشود، بر میگردد و با انگشتهای لرزان یک اسکناس مچاله را از کیف پولش بیرون می اورد و ان را توی دست زن جنگلبان می گذارد و خودش را به لوته میرساند.
زن او را صدا میزند:
-بقیه اش را بگیر!
ولی بچه ها صدای او را نمی شنوند و می دوند , گویی زندگی انها تهدید شده است. زن جنگلبان زیر لب می غرد.
-خدا میداند چه شیطنتی درپیش دارند.
به اشپزخانه بر میگردد و سگ شگاری دنبالش میرود.
در اردوگاه لوته با شتاب کمد لباسش را زیر و رومیکند و از زیر لباس ها عکسی بیرون میرود و ان را مقابل لوییزه که می لرزد ،میگیرد.
لوییزه با خجالت و ترس عکس راتماشا میکند. و ناگهان در چهره اش اثار رضایت و محبت ظاهر میشود. نگاهش با اشتیاق خاصی به صورت زنی که در عکس دیده میشود دوخته شده است. نگاه لوته با حالت انتظار به او خیره شده است. ئست لوییزه که هیجان تمام نیروی او راگرفته است ؛ پایین می افتد. ولی در قیافه اش پرتو خوشبختی خوانده میشود. انگاه عکس را به سینه می فشارد و زیر لب میگوید :مادرم!
لوته دست به گردن لوییزه میاندازد و میکوید : مادر ما!
یکدیگر را تنگ در اغوش می فشارند ولی در پس این رازی که اکنون افشا شده است هنوز اسرار و ابهام فراوانی وجود دارد.
صدای زنگ در ساختمان بلند می شود. بچه ها باخنده و سرو صدا از پله ها بالا میروند.
لوییزه میخواهد عکس رادو مرتبه در کمد بگذارد ولی لوته میگوید :مال تو!
دوشیزه اولریکه در دفتر اردوگاه جلو میز خانم اموزگار ایستاده است وصورتش از شدت هیجان برافراخته است. روی گونه هایش دایره ای سرخ رنگ دیده میشود. بالاخره زبامش باز میشود.
-دیگر نمی توانم موضوع را پیش خودم نگهدارم! باید ان را به شما بگویم! اخ اگر میدانستم حالا ه بادی بکنم.
خانم موتزیوس میگوید: چیه چه شده عزیزم؟ چه موضوعی بر قلبت سنکینی میکند؟
-انها دوقولوی اسمانی نیستند.
خانم موتزیوس با خنده می پرسد: کی؟ پادشاه انگلستان و ان خیاط؟
-نه ، لوییزه پالفی و لوته کرنر. من در دفتر ثبت نام نگاه کردم. هر دوی انها یک روز ودر یک جا متولد شده اند!این یک تصادف نیست!
-ظاهرا تصداف نیست عزیزم. من هم در این مورد فکرکرده ام و حدس هایی میزنم.
دوشیزه اولریکه نفسش بند امده است:
-پس شما هم میدانید؟
-البته! وقتی لوته کوچولو وارد شد مشخصات او را پرسیدم و در دفتر ثبت کردم ؛ بعد انها را با مشخصات لوییزه مقایسه کردم. خیلی شبیه هم بودند ؛ اینطور نیست؟
-بله؛بله؛ ..حالا چه خواهد شد؟
-هیچ!
-هیچ؟
-بله هیچ. به شرطی که بتوانید جلوزبانتان را نگه دارید. در غیر این صورت گوشهایتان را خواهم برید.
-ولی...
-ولی ندارد! بچه ها از همه چیر بی اطلاع هستند. همین امروز رفتند عکس بگیرند و عکس هارا به خانه هاشان بفرستند. اگر گره این گلاف از این طریق باز شود چه بهتر! ولی شما و من حق مداریم خود را وارد کار سرنوشت کنیم. از اینکه با من موافق هستید متشکرم عزیزم. حالا اشپز را بفرستیدیش من.
قیافه دوشیزه اولریکه نشان نمی داد که متوجه مطلب شده است، اما این تازگی نداشت.