از گفته ی مأمور قطار به شدت از جا پریدم و با حیرت گفتم : چی؟ منظورتون چیه؟
مأمور قطار که از حیرت من و طرز برخوردم به شدت ترسیده بود آهسته گفت : این آقا با شما همسفر هستن . و به مرد جوانی که در تاریکی عقبتر از اون ایستاده بود اشاره کرد.
دوباره با همون لحن گفتم : مثل اینکه به عینک احتیاج دارید و نمی بینید که توی این کوپه فقط من و دوستم هستیم که دو تا دختریم.
مأمور قطار گفت : ایشو ن که با شما کاری ندارن . فقط یک تخت از این کوپه رو برای خواب می خوان . همین.
این مأمور قطار یا واقعا نمی فهمید یا اینطور وانمود می کرد . دیگه داشت کفرمو در میاورد.یعنی نمی فهمید اون مرد نمی تونه با ما توی یک کوپه باشه؟
با حالتی عصبی رو به مأمور قطار گفتم : نه تو رو خدا بیاد با ما کار هم داشته باشه . آقای محترم من حوصله بحث ندارم . این آقا نمی تونه توی این کوپه باشه . اگر متوجه نمی شید جور دیگه ای بهتون بفهمونم؟؟ وبا عصبانیت نگاهش کردم.
مأمور قطار که این بار واقعا ترسیده بود گفت : نمی دونم والا... و بعد برگشت و به اون مرد که از نظر من عامل این فتنه به پا شده بود نگاه کرد. اون مرد در حالی که سرش پائین بود قدم به داخل کوپه گذاشت و روی صندلی نشست و با خونسردی گفت : من می خوام توی این کوپه باشم.
با عصبانیت گفتم : چرا؟؟؟
سرش همچنان پائین بود و داشت از کیف دستیش چیزی در میاورد و من هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم. در همون حالت گفت : چون دلم اینطور میخواد.
در حال انفجار بودم . با فریادی بلند گفتم : بی خود دلتون میخواد . لطف کنید برید بیرون تا همه رو نریختم اینجا . و رو به مأمور قطار کردم و گفتم : زود ایشون رو ببرید بیرون.
مأمور بیچاره نمی دونست چیکار کنه.
من که دیدم اون کوتاه نمیاد خواستم چیزی حوالش کنم که مأمور قطار پیشدستی کرد و گفت : یه کوپه هست و فقط یه مادر و دختر توش هستن . به نظر من اونجا برید بهتره.
دوستم " آرام" هم به حرف اومد و در حالی که حرف اونو تایید می کرد به من گفت : آره " تبسم" بهتره ما بریم یه کوپه ی دیگه.
نگاهی به اون مرد کردم تا ببینم چه عکس العملی نشان میده . ولی اون همچنان سرش پائین بود و دنبال یه چیز کوفتی میگشت که پیداش هم نمی کرد. واقعا که پر رویی بیش نبود. وسایلامون رو جمع کردیم. لحظه ی آخر طاقت نیاوردم و گفتم : پر رویی هم حدی داره . خروس بی محل!!
اون باز بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت : نمی دونم چرا برای شما چنین اسمی گذاشتن. شما دقیقا متضاد این کلمه هستین.
با عصبانیت گفتم : چون میخواستن بدونن فوضولش کیه که پیداش کردن.
آرام از حرف من خندش گرفت و من پیروزمندانه از کوپه خارج شدم . اما لحظه ی آخر صداشو شنیدم که با عصبانیت گفت : لعنتی.
وقتی تو کوپه ی جدید مستقر شدیم و وسایلمونو جابه جا کردیم آرام نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : به خیر گذشت.
روبروش نشستم و گفتم : چی؟
نگاهی به من کرد و گفت : همین آشوبی که چند دقیقه پیش به پا کردی رو می گم . به خیر گذشت.
گفتم : چیزی نبود که . من ...
پرید وسط حرفم و با چشمهایی گرد شده گفت : چیزی نبود؟؟ کم مونده بود با اون مرد دست به یقه بشی!! من که خیلی ترسیده بودم. شایان راست میگفت.
ناخداگاه یاد حرف شایان افتادم که قبل از سوار شدنم به قطار به آرام گفت : آرام بابت این آتیش پاره که خیالم راحته اما تو خیلی مواظب خودت باش که این هر جا پا بذاره شر به پا می کنه. مواظب باش که تا رسیدن به دانشگاه شیراز بلا ملایی سرت نیاد.
با حرص نگاش کردم و گفتم :اِ اِ اینطوریاست دیگه ؟؟؟ نشونت میدم آقا شایان . بعدا حسابتو میرسم.
شایان در حالی که می خندید بغلم کرد و بعد از بوسیدن گونه ام گفت : فدای یک دونه خواهرم بشم. چرا ناراحت میشی؟ من طاقت ناراحتی تورو ندارم . بخند.
ناخداگاه لبخند زدم. شایان لبخندمو که دید گفت : خوبه . چه حرف گوش کن شدی؟ ولی آبجی حقیقتا حقیقت تلخه . و حرف من هم واسه تو تلخ بود. با حرص نگاش کردم و تا خواستم بزنمش دوید و رفت پشت اشکان قایم شد.
اشکان تا اونو دید گفت : تو چرا تا می خوای از دست تبسم فرار کنی میای پشت من؟
شایان با لبهایی آویزون گفت : آخه تو داداش بزرگمی. من دوستت دارم.
اشکان سری تکون داد و گفت : هندونه دادن بسه . زیر بغلم پر شد.
شایان گفت : صبر کن الان وانت در بستی میگیرم. همه خندیدیم.
اشکان موقع خداحافظی پیشونیمو بوسید و گفت : مراقب خودت باش.
در حالی سعی می کردم بغضمو فرو بدم گفتم : چشم . ولی موفق نشدم و اشکم سرازیر شد.
اشکان که داشت عقب میرفت تا بقیه هم بتونن خداحافظی کنن سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت : به خدا اگه گریه کنی همین الان میرم بلیط میگیرم میام شیراز.
چون اشکان رو میشناختم و میدونستم کاری که گفته رو میکنه سریع اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم.
اشکان دوباره منو بوسید و گفت : حالا شدی تبسم.
این بار شایان گفت : یعنی چه اشکان؟؟ من اینجا چغندرم؟؟
با اخمی ساختگی گفتم : ۱۰۰٪
شایان با حرص نگام کرد. منم اشکانو محکمتر بغل کردم و گفتم : تا چشمت در بیاد.
اشکان منو از خودش جدا کرد. به سمت خونواده ی آرام رفتم و ازشون خداحافظی کردم.
اشکان رو به آرام کردو گفت : سفر خوبی داشته باشید.
آرام تشکر کرد. اما من کاملا متوجه شدم که آرام دلگیر شد. اون اشکان رو دوست داشت . ولی اشکان به اون هیچ توجهی نشون نمیداد. در واقع اشکان به هیچ دختری توجه نمیکرد. به گفته ی خودش تنها دختری که تا به اون روز دوست داشته من بودم. این موضوع اصلا برام خوشحال کننده نبود. اشکان پسری جذاب بود و در فامیل و دانشگاه و بیمارستان خاطرخواه زیاد داشت . اما افسوس...
شایان بغلم کرد و گفت : دلم برات تنگ میشه خواهر کوچولو.
با این حرفش اشکم دوباره سرازیر شد. شایان تا اشکامو دید بلافاصله گفت : دلم برات تنگ نمی شه . برو که من از دستت یک مدتی راحت میشم. والا دیگه اینقدر که غرغر کردی میخواستم خودمو سر به نیست کنم اما خدارو شکر خودت داری شرتو کم میکنی.
مهین جون که با ما زندگی میکرد و حکم مادرمونو داشت جلو اومد و گفت : شایان اذیت نکن بچمو. چیکارش داری مادر؟ و بعد بغلم کرد و منو بوسید.
شایان ادای مهین جون رو در آورد و با صدای نازک گفت : واه واه واه خیلی هم دلش بخواد که من اذیتش کنم مادر!!
مهین جون گفت : استغفرالله!! این عشوه و کرشمه چیه که میای؟ بده مادر! بهت زن نمی دناااا!!
تا مهین جون اینو گفت شایان دستاشو روی سینه قلاب کرد و صاف ایستاد و گفت : حالا بهم زن میدن مهین جون؟؟
مهین جون گفت : آره مادر. دلشون هم بخواد
شایان پاهاشو هم جفت کرد و صافتر ایستاد . بعد به مهین جون گفت : حالا که بهتر شدم بهم دو تا زن هم میدن؟؟
مهین جون زد پشت دستش و گفت : اِ وااا! خاک عالم تو سرم . بچه این حرفا چیه؟؟ دیگه نگیااا
شایان دستاشو پایین انداخت و گفت : اگه فقط یکی زن میدن نمی خوام . دوتا بدن بچه خوبی میشم . سه تا بشه که دیگه عالی میشم.
مهین جون گفت : بیچاره زنت چی بکشه از دستت.
شایان گفت : معلومه دیگه! شیشه و کریستال!!
مهین جون گفت : وا مادر شیشه و کریستال به چه درد تو میخوره ؟ زنت تو جهازش داره تو نگران نباش.
شایان گفت : اِ اِ مهین جون!! هی نگو زنت زنت . بگو زنهات . من دو تا میخوام گفته باشم . تازه میتونه خودش باشه با خواهرش.
همه میخندیدیم . شایان همیشه مهین جون رو اذیت میکرد. مهین جون هم همیشه با سادگی تمام جواب شایان مارمولک رو میداد.
شایان ۵ سال از من بزرگتر و۲۴ ساله بود که توی رشته خودش که مهندسی نقشه کشی و ساختمان بود حرف اول رو میزد. مغز کامپیوتری داشت و شوخ طبعیش دوست داشتنی بود. همیشه هم من و اون با هم سر جنگ داشتیم.
اشکان ۹ سال از من بزرگتر و ۲۸ ساله بود. پزشک بود . اون واقعا به من وابسته بود و من نیز متقابلا بهش وابسته بودم . اون علاوه بر برادر واسم حکم پدر و مادر رو داشت. از همون بچگی که مامان و بابامو توی تصادف از دست دادم اشکان و شایان همه چیزم شدن و من بدون اونها حتی نمیتونستم نفس بکشم و حالا...باید میرفتم جایی که از اونها دور بودم تا درس بخونم. وقتی فهمیدم کجا قبول شدم کلی گریه کردم و گفتم که نمیرم. اما باز هم مثل همیشه اشکان منو قانع کرد که باید برم و درسم رو ادامه بدم و من هم قبول کردم...
با صدای آرام که میگفت "کجایی؟ " از افکارم دست کشیدم و به خودم اومدم.
لبخندی زدم و گفتم : هیچی داشتم به حرکات شایان و حرفهای اشکان فکر میکردم.
صورت آرام ناخداگاه کدر شد و من به خوبی درک کردم که اون از دست اشکان ناراحته. اون دوست داشت اشکان حداقل بهش میگفت : مراقب خودت باش. اما طبق معمول اشکان احساسش یخ زده بود...مأمور قطار که از حیرت من و طرز برخوردم به شدت ترسیده بود آهسته گفت : این آقا با شما همسفر هستن . و به مرد جوانی که در تاریکی عقبتر از اون ایستاده بود اشاره کرد.
دوباره با همون لحن گفتم : مثل اینکه به عینک احتیاج دارید و نمی بینید که توی این کوپه فقط من و دوستم هستیم که دو تا دختریم.
مأمور قطار گفت : ایشو ن که با شما کاری ندارن . فقط یک تخت از این کوپه رو برای خواب می خوان . همین.
این مأمور قطار یا واقعا نمی فهمید یا اینطور وانمود می کرد . دیگه داشت کفرمو در میاورد.یعنی نمی فهمید اون مرد نمی تونه با ما توی یک کوپه باشه؟
با حالتی عصبی رو به مأمور قطار گفتم : نه تو رو خدا بیاد با ما کار هم داشته باشه . آقای محترم من حوصله بحث ندارم . این آقا نمی تونه توی این کوپه باشه . اگر متوجه نمی شید جور دیگه ای بهتون بفهمونم؟؟ وبا عصبانیت نگاهش کردم.
مأمور قطار که این بار واقعا ترسیده بود گفت : نمی دونم والا... و بعد برگشت و به اون مرد که از نظر من عامل این فتنه به پا شده بود نگاه کرد. اون مرد در حالی که سرش پائین بود قدم به داخل کوپه گذاشت و روی صندلی نشست و با خونسردی گفت : من می خوام توی این کوپه باشم.
با عصبانیت گفتم : چرا؟؟؟
سرش همچنان پائین بود و داشت از کیف دستیش چیزی در میاورد و من هنوز نتونسته بودم صورتشو ببینم. در همون حالت گفت : چون دلم اینطور میخواد.
در حال انفجار بودم . با فریادی بلند گفتم : بی خود دلتون میخواد . لطف کنید برید بیرون تا همه رو نریختم اینجا . و رو به مأمور قطار کردم و گفتم : زود ایشون رو ببرید بیرون.
مأمور بیچاره نمی دونست چیکار کنه.
من که دیدم اون کوتاه نمیاد خواستم چیزی حوالش کنم که مأمور قطار پیشدستی کرد و گفت : یه کوپه هست و فقط یه مادر و دختر توش هستن . به نظر من اونجا برید بهتره.
دوستم " آرام" هم به حرف اومد و در حالی که حرف اونو تایید می کرد به من گفت : آره " تبسم" بهتره ما بریم یه کوپه ی دیگه.
نگاهی به اون مرد کردم تا ببینم چه عکس العملی نشان میده . ولی اون همچنان سرش پائین بود و دنبال یه چیز کوفتی میگشت که پیداش هم نمی کرد. واقعا که پر رویی بیش نبود. وسایلامون رو جمع کردیم. لحظه ی آخر طاقت نیاوردم و گفتم : پر رویی هم حدی داره . خروس بی محل!!
اون باز بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت : نمی دونم چرا برای شما چنین اسمی گذاشتن. شما دقیقا متضاد این کلمه هستین.
با عصبانیت گفتم : چون میخواستن بدونن فوضولش کیه که پیداش کردن.
آرام از حرف من خندش گرفت و من پیروزمندانه از کوپه خارج شدم . اما لحظه ی آخر صداشو شنیدم که با عصبانیت گفت : لعنتی.
وقتی تو کوپه ی جدید مستقر شدیم و وسایلمونو جابه جا کردیم آرام نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : به خیر گذشت.
روبروش نشستم و گفتم : چی؟
نگاهی به من کرد و گفت : همین آشوبی که چند دقیقه پیش به پا کردی رو می گم . به خیر گذشت.
گفتم : چیزی نبود که . من ...
پرید وسط حرفم و با چشمهایی گرد شده گفت : چیزی نبود؟؟ کم مونده بود با اون مرد دست به یقه بشی!! من که خیلی ترسیده بودم. شایان راست میگفت.
ناخداگاه یاد حرف شایان افتادم که قبل از سوار شدنم به قطار به آرام گفت : آرام بابت این آتیش پاره که خیالم راحته اما تو خیلی مواظب خودت باش که این هر جا پا بذاره شر به پا می کنه. مواظب باش که تا رسیدن به دانشگاه شیراز بلا ملایی سرت نیاد.
با حرص نگاش کردم و گفتم :اِ اِ اینطوریاست دیگه ؟؟؟ نشونت میدم آقا شایان . بعدا حسابتو میرسم.
شایان در حالی که می خندید بغلم کرد و بعد از بوسیدن گونه ام گفت : فدای یک دونه خواهرم بشم. چرا ناراحت میشی؟ من طاقت ناراحتی تورو ندارم . بخند.
ناخداگاه لبخند زدم. شایان لبخندمو که دید گفت : خوبه . چه حرف گوش کن شدی؟ ولی آبجی حقیقتا حقیقت تلخه . و حرف من هم واسه تو تلخ بود. با حرص نگاش کردم و تا خواستم بزنمش دوید و رفت پشت اشکان قایم شد.
اشکان تا اونو دید گفت : تو چرا تا می خوای از دست تبسم فرار کنی میای پشت من؟
شایان با لبهایی آویزون گفت : آخه تو داداش بزرگمی. من دوستت دارم.
اشکان سری تکون داد و گفت : هندونه دادن بسه . زیر بغلم پر شد.
شایان گفت : صبر کن الان وانت در بستی میگیرم. همه خندیدیم.
اشکان موقع خداحافظی پیشونیمو بوسید و گفت : مراقب خودت باش.
در حالی سعی می کردم بغضمو فرو بدم گفتم : چشم . ولی موفق نشدم و اشکم سرازیر شد.
اشکان که داشت عقب میرفت تا بقیه هم بتونن خداحافظی کنن سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت : به خدا اگه گریه کنی همین الان میرم بلیط میگیرم میام شیراز.
چون اشکان رو میشناختم و میدونستم کاری که گفته رو میکنه سریع اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم.
اشکان دوباره منو بوسید و گفت : حالا شدی تبسم.
این بار شایان گفت : یعنی چه اشکان؟؟ من اینجا چغندرم؟؟
با اخمی ساختگی گفتم : ۱۰۰٪
شایان با حرص نگام کرد. منم اشکانو محکمتر بغل کردم و گفتم : تا چشمت در بیاد.
اشکان منو از خودش جدا کرد. به سمت خونواده ی آرام رفتم و ازشون خداحافظی کردم.
اشکان رو به آرام کردو گفت : سفر خوبی داشته باشید.
آرام تشکر کرد. اما من کاملا متوجه شدم که آرام دلگیر شد. اون اشکان رو دوست داشت . ولی اشکان به اون هیچ توجهی نشون نمیداد. در واقع اشکان به هیچ دختری توجه نمیکرد. به گفته ی خودش تنها دختری که تا به اون روز دوست داشته من بودم. این موضوع اصلا برام خوشحال کننده نبود. اشکان پسری جذاب بود و در فامیل و دانشگاه و بیمارستان خاطرخواه زیاد داشت . اما افسوس...
شایان بغلم کرد و گفت : دلم برات تنگ میشه خواهر کوچولو.
با این حرفش اشکم دوباره سرازیر شد. شایان تا اشکامو دید بلافاصله گفت : دلم برات تنگ نمی شه . برو که من از دستت یک مدتی راحت میشم. والا دیگه اینقدر که غرغر کردی میخواستم خودمو سر به نیست کنم اما خدارو شکر خودت داری شرتو کم میکنی.
مهین جون که با ما زندگی میکرد و حکم مادرمونو داشت جلو اومد و گفت : شایان اذیت نکن بچمو. چیکارش داری مادر؟ و بعد بغلم کرد و منو بوسید.
شایان ادای مهین جون رو در آورد و با صدای نازک گفت : واه واه واه خیلی هم دلش بخواد که من اذیتش کنم مادر!!
مهین جون گفت : استغفرالله!! این عشوه و کرشمه چیه که میای؟ بده مادر! بهت زن نمی دناااا!!
تا مهین جون اینو گفت شایان دستاشو روی سینه قلاب کرد و صاف ایستاد و گفت : حالا بهم زن میدن مهین جون؟؟
مهین جون گفت : آره مادر. دلشون هم بخواد
شایان پاهاشو هم جفت کرد و صافتر ایستاد . بعد به مهین جون گفت : حالا که بهتر شدم بهم دو تا زن هم میدن؟؟
مهین جون زد پشت دستش و گفت : اِ وااا! خاک عالم تو سرم . بچه این حرفا چیه؟؟ دیگه نگیااا
شایان دستاشو پایین انداخت و گفت : اگه فقط یکی زن میدن نمی خوام . دوتا بدن بچه خوبی میشم . سه تا بشه که دیگه عالی میشم.
مهین جون گفت : بیچاره زنت چی بکشه از دستت.
شایان گفت : معلومه دیگه! شیشه و کریستال!!
مهین جون گفت : وا مادر شیشه و کریستال به چه درد تو میخوره ؟ زنت تو جهازش داره تو نگران نباش.
شایان گفت : اِ اِ مهین جون!! هی نگو زنت زنت . بگو زنهات . من دو تا میخوام گفته باشم . تازه میتونه خودش باشه با خواهرش.
همه میخندیدیم . شایان همیشه مهین جون رو اذیت میکرد. مهین جون هم همیشه با سادگی تمام جواب شایان مارمولک رو میداد.
شایان ۵ سال از من بزرگتر و۲۴ ساله بود که توی رشته خودش که مهندسی نقشه کشی و ساختمان بود حرف اول رو میزد. مغز کامپیوتری داشت و شوخ طبعیش دوست داشتنی بود. همیشه هم من و اون با هم سر جنگ داشتیم.
اشکان ۹ سال از من بزرگتر و ۲۸ ساله بود. پزشک بود . اون واقعا به من وابسته بود و من نیز متقابلا بهش وابسته بودم . اون علاوه بر برادر واسم حکم پدر و مادر رو داشت. از همون بچگی که مامان و بابامو توی تصادف از دست دادم اشکان و شایان همه چیزم شدن و من بدون اونها حتی نمیتونستم نفس بکشم و حالا...باید میرفتم جایی که از اونها دور بودم تا درس بخونم. وقتی فهمیدم کجا قبول شدم کلی گریه کردم و گفتم که نمیرم. اما باز هم مثل همیشه اشکان منو قانع کرد که باید برم و درسم رو ادامه بدم و من هم قبول کردم...
با صدای آرام که میگفت "کجایی؟ " از افکارم دست کشیدم و به خودم اومدم.
لبخندی زدم و گفتم : هیچی داشتم به حرکات شایان و حرفهای اشکان فکر میکردم.