مشخصات رمان :نوشته ارام کاربر نودهشتيا
98 قسمت
فصل اول
سمانه.......سمانه
اين صداي اشرف بود
زود باش.......چيكار ميكني پس........
-صبر كن بابا الان ميام چه خبرته!
باسرعت از پله هاپايين رفتم
اشرف يه زنه حدود 45 ساله بود كه من با ده تادختر ديگه پيشش زندگي ميكرديم ....من از 13 سالگي پيشش بودم چون مادرم دقيقا وقتيمنو به دنيا آورد مرد و منو بابام دائم در حال سفر بوديم براي راحتي از شر طلبكاريبابام!!!!
اصلا معلوم نبود كجاست و هر چند وقت ميومدو ازمپول مي خواست تا گندايي كه زده رو درست كنه ......اين اشرفم مثل خر ازمون كارميكشيد از صبح تا شب ميفرستادمون خونه هاي مردم تا كار كنيم.......
و اگه خداي نكرده يه روزي پوليو كه گرفته بوديم بهش نميداديم بيچارمونميكرد
زل زده بودم به صورت اشرف و تو فكربودم
-چيه ماتت برده .....
زود باشبرو اين آدرس پول خوبي ميدن
آدرسو گرفتمو راه افتادم از دراومدم بيرونو متوجه پژو مشكي كه اونور خيابون بود شدم راه افتادم اونم دنبالم راهافتاد .......
كم كم سرعتمو زياد كردمو ديگه داشتم ميدويدمكه جلوم پيچيد....سه تا مرد با لباساي مشكي خيليم تر سناك بودن اومدن جلوم ...
يكيشون گفت:
تو سمانهاي؟
-آره
بابات 20 ميليون پول ماروخورده كه چون پيداش نكرديم اومديم سراغ تو
تا پولمونوبدي......
اما من بقيه حرفارو نميشنيدم اين ديگه يعني آخربيچارگي...!!! از همون بچگي يه روز خوش نداشتم به خاطر گنداي بابام همش مجبور بوديماز اين شهر به اون شهر بريم يه بارم قاچاقي مجبور شديم از كشور خارج شيمو بريمانگليسو حدود هفت سالي تو غربت بمونيم تا آبا از آسياب بيفته
متوجه شدم دو تا از مردا دارن بهم نزديك ميشن منم.......سريع شروع كردم به دويدن اونا هم دنبالم بودم ديگه تو فرار استاد بودم...همين جوري ميدويدم كه صداي ترمز ماشيني منو به خودم آورد.....
يه ماشين شاسي بلند جلوم بود كه يه پسره هم تو ماشينه بود...از قيافه پسره واضح بود خيلي تعجب كرده......
برگشتم ديدم پژو وايساده و اونا دارن منوميبينن منم براي فرار از اين موقعيت خودمو به غش كردن زدم........پسره از ماشينپياده شد بلندم كردو گذاشتتو ماشين خدا رو شكر كردم كه نجات پيدا كردهبودم.......
تو بيمارستان همچنان خودمو به غش كردن زده بودمكه وقتي فهميدم پسره رفته بيدار شدم
پرستار اومدو كارتي بهمداد و گفت:
اينو اون پسره جوون داد گفت اگه مشكلي بود بهمسر بزن كارتو ديدم:
نوشته بود پدرام فرهمند مديريت هتل 5ستاره ارم
پس طرف خر پول بود.....
رفتم دستشويي كه ديدم همون سه تا مرد اومدن تو اتاق وقتي ديدم اونا اونجانسريع فرار كردم...... كه از شانس گندم فهميدنو افتادن دنبالم
همين جوري ميدويدم كه خوردم به يه پسري و شال دور گردنم افتاد اما من همچنان ميدويدم و وقت نداشتم شالو بردارم
همون موقع ديدم يه سري توريست اونطرفتر دور ميدان آزادي وايسادن منم كه زبان انگليسيم به خاطر هفت سال خارج بودن عالي بودرفتم پيششون و پشتشون قايم شدم و باهاشون حرف ميزدم
كه يهو اون سه تا مردو ديدم كه اومدن طرفمو گرفتنم .......
ايني يعني فاجعه...
همون موقع همون پسره كه بهش خورده بودم و شالم افتاده بود اومدوگفت:
هي شما با اين توريست بدبخت چيكار دارين مظلوم گيرآوردين؟
اوناهم گفتن برو گمشو تا بدنديدي...
-مثلا چه غلطي ميكني؟
اونا رفتن كه بزننش
اما پسره زدشون ...حالا نزن كي بزن .....همون موقع دست منو كشيدو برد طرف ماشينش و منم سوار شدم با سرعت وحشتناكي ميرفت!
اون سه تا هم دنبالمون بودن......
اما پسره پيچوندشون......
و رفت نزديك يه پارك نگه داشت و منم پياده شدم.....
رفت يه آبميوه خريد آورد داد بهم :
به انگليسي گفت اونا كي بودن؟
منم خنديدمو گفتم:
من ايرانيم
چشماش 4تا شد
فهميدم به خاطر چشماي آبيم و موهاي طلاييم كه از زيرروسريم زده بود بيرون منو اشتباه گرفته.....
پسر خوش تيپي بود با قده بلند و موهاي جوگندمي وپوست سبزه كه يه تيشرت توسي با شلوار جين سفيدپوشيده بود
نگام كرد و گفت :
چي شده زل زدي به من!
منم سرمو پايين انداختمو كاغذي كه اشرف بهمداده بودو تو دستم ديدم كه مچاله شده بود يهو مثل فنرپريدم به پسره گفتم:
خداحافظ و ممنون
در مقابل چشماي بهت زدش سريع دويدم
همون طور كه ميدويدم داد زد :
اسمم پرهامه ......... پرهام
چند بار اسمشو با خودم تكرار كردم......
رسيدم دم خونه ،خونه مثل كاخ ميموند زنگ زدم آيفنش تصويري بود
بعد از چند دقيقه كسي گفت:
كيه؟
-براي نظافت اومدم
گفت برو گمشو الان چه وقت اومدنه....
منم دست از پا دراز تر برگشتم
خواستم بليط اتوبوسو از جيبم در آرم كه كارته كه پرستاره بهم داده بودو ديدم فكري به ذهنم رسيد
باخودم گفتم اگه برم پيش اين پسره ازش خسارت بخوام ميتونم بعدش پولو بدم به اشرف تا حداقل كتكم نزنه!!!!!!
به سمت هتل راه افتادم
جلوي هتله وايسادم
وااااااي حداقل 60 طبقه بود!!!!!
داخلشم مثل كاخ بود لوستراي بزرگ و تابلوهاي قشنگ به ديوار
ديدم همه دارن نگام ميكنن
كه فهميدم سر و وضعم خيلي خرابه
مانتوم خاكي بو و شلوارمم يه كم پايينش پاره شده بود
رفتم بخش پذيرش و گفتم:
باآقاي پدرام فرهمند كار دارم
زنه يه نگاه بهم كردو گفت: شما؟
-بهش بگين همون كه باهاش تصادف كردين
چند لحظه بشينين
بعده نيم ساعت كه ديگه از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم صدام كرد كه برم و اتاقيو بهم نشونداد
رفتم تو ديدم همون پسره كه باهاش تصادف كرده بودم پشت ميزش نشسته ....اتاق بزرگي بود و خونه اشرف نصفه اونجا هم نميشد!
پسره يه پيراهن مشكيپ وشيده بود با كراوات سفيد چشماشم عسلي بود و آدمو محو خودش ميكرد
لنگان رفتم طرفش كه فكر كنه پام زخمي شده
خنديد:
سلام من پدرام فرهمند هستم
-بله افتخار آشنايي داشتم و سعي كردم ناراحت باشم
گفت:امرتون گفتم مگه نميبيني زدي پامو ناقص كردي
حالا من خسارت مي خوام
با همون خندهگفت:
اما پرستاره بخش بهم گفت تو حالت خوبه تازه ازبيمارستانم فرار كردي!
اين ديگه آخر ضايع بازي بود،منم كم نياوردمو گفتم:
من خودم دردمو بهتر ميفهمم
كمي به اطراف نگاه كردمو و كيفمو رو ميزش ديدم يادم افتاد وقتي فرار كردم كيفمو نبردم،عكس يه دختر بچه هم تو يه قلب عكس رو ميزش بود كه خيلي شبيه بچگي هاي من بود همين طور داشتم عكس رو ميديدم كه گفت:
من حاظرم با تويه معامله بكنم:
-منظور؟
اين عكس خواهر منه كه همون طور كه ميبيني خيلي شبيه توئه......
كه متاسفانه تو يه زلزله رودبار ناپديد شد ما فكر ميكرديم مرده اما بعدا به ما گفتن كه اون زنده مونده همه جا رو گشتيم اسمش تو هيچ پرورش گاهي نبود هيچ جا.......
همه ي ما باور داشتيم كه مرده اما پدرم ميگفت زندس!حتما زندس......
پدر من از اون به بعد خيلي شكسته شد و مريضياي مختلف اومد سراغش الانم دكترا ازش قطعه اميد كردنو..
پريدم وسط حرفشو گفتم :
خوب من چي كنم؟
گفت:
خواهر من شو
از تعجب چشمام گرد شد
بلند شدمو گفتم: فكر ميكني مسخره بازيه من بازيچه توام؟.....
از عصبانيت در حال انفجاربودم
-تو رو خدا بشين:
ببين من دارم تمام سعيمو ميكنم كه پيداش كنم تو فقط يه هفته خواهر من باش تا پدرم براي آخرين بارفكر كنه كه دخترشو ديده و بعد با خيال راحت بميره
داشتم سمت در ميرفتم كه گفت:
50 ميليون بهت ميدم
من كه خشكم زده بود تو فكر بودم كه ميتونم طلب باباموبدمو راحت شم
تازه كلي پولم واسه خودم ميمونه تو همين فكرا بودم كه گفت:
خوب چيكار ميكني؟
گفتم: باشه، فقط پولو بايد بدي به طلباي بابم و بعد جرياناون سه تا مردو گفتم
اونم گفت: باشه
بعد گفت:تو بايد نقش بارانو بازي كني خواهرمو ميگم اون دقيقا مثل تو بود
اگه گفتن اين همه سال كجا بودي بگو تو رو فروختن به يه خانواده تو مشهدو الانم كه اينجايي واسه اينه كه خانواده اي كه بزرگتكردن همه چيزو بهم گفتن و اسمي هم كه اونا برات گذاشتن.......خوب .......ام.......
-سمانه!
اگه يه موقع گفتن مي خوايم ناپدريتو ببينيم بگو اونا انگليسن!
حالا هم فقط بايد سر و وضعتو درست كنم
راستي اسم خودت چيه: سمانه....
-چه جالب!
بعد يه دكمه روفشار داد و منشيش اومد تو
پدرام گفت اينو ببر به سرو وضعش برس
منم كم نياوردمو گفتم:
اين اسم داره ادب داشته باش و بلند شدمو دنباله منشيه رفتم
كه گفت:
مثل اين كه پات خوب شد!
_گفتم كه خودم حاله خودمو بهتر ميفهمم جناب مفتش!
معلوم بود زورش اومده كه اومدم بيرون....
باخودمگفتم :ديگه از شر اشرفو طلبكارا و بدبختيا راحت شدم اگه بتونم تو اين يه هفته امواله پيره مردرو بگيرم تا آخر عمر راحتم وايييييي اگه بشه چي ميشه!!!!!!!
98 قسمت
فصل اول
سمانه.......سمانه
اين صداي اشرف بود
زود باش.......چيكار ميكني پس........
-صبر كن بابا الان ميام چه خبرته!
باسرعت از پله هاپايين رفتم
اشرف يه زنه حدود 45 ساله بود كه من با ده تادختر ديگه پيشش زندگي ميكرديم ....من از 13 سالگي پيشش بودم چون مادرم دقيقا وقتيمنو به دنيا آورد مرد و منو بابام دائم در حال سفر بوديم براي راحتي از شر طلبكاريبابام!!!!
اصلا معلوم نبود كجاست و هر چند وقت ميومدو ازمپول مي خواست تا گندايي كه زده رو درست كنه ......اين اشرفم مثل خر ازمون كارميكشيد از صبح تا شب ميفرستادمون خونه هاي مردم تا كار كنيم.......
و اگه خداي نكرده يه روزي پوليو كه گرفته بوديم بهش نميداديم بيچارمونميكرد
زل زده بودم به صورت اشرف و تو فكربودم
-چيه ماتت برده .....
زود باشبرو اين آدرس پول خوبي ميدن
آدرسو گرفتمو راه افتادم از دراومدم بيرونو متوجه پژو مشكي كه اونور خيابون بود شدم راه افتادم اونم دنبالم راهافتاد .......
كم كم سرعتمو زياد كردمو ديگه داشتم ميدويدمكه جلوم پيچيد....سه تا مرد با لباساي مشكي خيليم تر سناك بودن اومدن جلوم ...
يكيشون گفت:
تو سمانهاي؟
-آره
بابات 20 ميليون پول ماروخورده كه چون پيداش نكرديم اومديم سراغ تو
تا پولمونوبدي......
اما من بقيه حرفارو نميشنيدم اين ديگه يعني آخربيچارگي...!!! از همون بچگي يه روز خوش نداشتم به خاطر گنداي بابام همش مجبور بوديماز اين شهر به اون شهر بريم يه بارم قاچاقي مجبور شديم از كشور خارج شيمو بريمانگليسو حدود هفت سالي تو غربت بمونيم تا آبا از آسياب بيفته
متوجه شدم دو تا از مردا دارن بهم نزديك ميشن منم.......سريع شروع كردم به دويدن اونا هم دنبالم بودم ديگه تو فرار استاد بودم...همين جوري ميدويدم كه صداي ترمز ماشيني منو به خودم آورد.....
يه ماشين شاسي بلند جلوم بود كه يه پسره هم تو ماشينه بود...از قيافه پسره واضح بود خيلي تعجب كرده......
برگشتم ديدم پژو وايساده و اونا دارن منوميبينن منم براي فرار از اين موقعيت خودمو به غش كردن زدم........پسره از ماشينپياده شد بلندم كردو گذاشتتو ماشين خدا رو شكر كردم كه نجات پيدا كردهبودم.......
تو بيمارستان همچنان خودمو به غش كردن زده بودمكه وقتي فهميدم پسره رفته بيدار شدم
پرستار اومدو كارتي بهمداد و گفت:
اينو اون پسره جوون داد گفت اگه مشكلي بود بهمسر بزن كارتو ديدم:
نوشته بود پدرام فرهمند مديريت هتل 5ستاره ارم
پس طرف خر پول بود.....
رفتم دستشويي كه ديدم همون سه تا مرد اومدن تو اتاق وقتي ديدم اونا اونجانسريع فرار كردم...... كه از شانس گندم فهميدنو افتادن دنبالم
همين جوري ميدويدم كه خوردم به يه پسري و شال دور گردنم افتاد اما من همچنان ميدويدم و وقت نداشتم شالو بردارم
همون موقع ديدم يه سري توريست اونطرفتر دور ميدان آزادي وايسادن منم كه زبان انگليسيم به خاطر هفت سال خارج بودن عالي بودرفتم پيششون و پشتشون قايم شدم و باهاشون حرف ميزدم
كه يهو اون سه تا مردو ديدم كه اومدن طرفمو گرفتنم .......
ايني يعني فاجعه...
همون موقع همون پسره كه بهش خورده بودم و شالم افتاده بود اومدوگفت:
هي شما با اين توريست بدبخت چيكار دارين مظلوم گيرآوردين؟
اوناهم گفتن برو گمشو تا بدنديدي...
-مثلا چه غلطي ميكني؟
اونا رفتن كه بزننش
اما پسره زدشون ...حالا نزن كي بزن .....همون موقع دست منو كشيدو برد طرف ماشينش و منم سوار شدم با سرعت وحشتناكي ميرفت!
اون سه تا هم دنبالمون بودن......
اما پسره پيچوندشون......
و رفت نزديك يه پارك نگه داشت و منم پياده شدم.....
رفت يه آبميوه خريد آورد داد بهم :
به انگليسي گفت اونا كي بودن؟
منم خنديدمو گفتم:
من ايرانيم
چشماش 4تا شد
فهميدم به خاطر چشماي آبيم و موهاي طلاييم كه از زيرروسريم زده بود بيرون منو اشتباه گرفته.....
پسر خوش تيپي بود با قده بلند و موهاي جوگندمي وپوست سبزه كه يه تيشرت توسي با شلوار جين سفيدپوشيده بود
نگام كرد و گفت :
چي شده زل زدي به من!
منم سرمو پايين انداختمو كاغذي كه اشرف بهمداده بودو تو دستم ديدم كه مچاله شده بود يهو مثل فنرپريدم به پسره گفتم:
خداحافظ و ممنون
در مقابل چشماي بهت زدش سريع دويدم
همون طور كه ميدويدم داد زد :
اسمم پرهامه ......... پرهام
چند بار اسمشو با خودم تكرار كردم......
رسيدم دم خونه ،خونه مثل كاخ ميموند زنگ زدم آيفنش تصويري بود
بعد از چند دقيقه كسي گفت:
كيه؟
-براي نظافت اومدم
گفت برو گمشو الان چه وقت اومدنه....
منم دست از پا دراز تر برگشتم
خواستم بليط اتوبوسو از جيبم در آرم كه كارته كه پرستاره بهم داده بودو ديدم فكري به ذهنم رسيد
باخودم گفتم اگه برم پيش اين پسره ازش خسارت بخوام ميتونم بعدش پولو بدم به اشرف تا حداقل كتكم نزنه!!!!!!
به سمت هتل راه افتادم
جلوي هتله وايسادم
وااااااي حداقل 60 طبقه بود!!!!!
داخلشم مثل كاخ بود لوستراي بزرگ و تابلوهاي قشنگ به ديوار
ديدم همه دارن نگام ميكنن
كه فهميدم سر و وضعم خيلي خرابه
مانتوم خاكي بو و شلوارمم يه كم پايينش پاره شده بود
رفتم بخش پذيرش و گفتم:
باآقاي پدرام فرهمند كار دارم
زنه يه نگاه بهم كردو گفت: شما؟
-بهش بگين همون كه باهاش تصادف كردين
چند لحظه بشينين
بعده نيم ساعت كه ديگه از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم صدام كرد كه برم و اتاقيو بهم نشونداد
رفتم تو ديدم همون پسره كه باهاش تصادف كرده بودم پشت ميزش نشسته ....اتاق بزرگي بود و خونه اشرف نصفه اونجا هم نميشد!
پسره يه پيراهن مشكيپ وشيده بود با كراوات سفيد چشماشم عسلي بود و آدمو محو خودش ميكرد
لنگان رفتم طرفش كه فكر كنه پام زخمي شده
خنديد:
سلام من پدرام فرهمند هستم
-بله افتخار آشنايي داشتم و سعي كردم ناراحت باشم
گفت:امرتون گفتم مگه نميبيني زدي پامو ناقص كردي
حالا من خسارت مي خوام
با همون خندهگفت:
اما پرستاره بخش بهم گفت تو حالت خوبه تازه ازبيمارستانم فرار كردي!
اين ديگه آخر ضايع بازي بود،منم كم نياوردمو گفتم:
من خودم دردمو بهتر ميفهمم
كمي به اطراف نگاه كردمو و كيفمو رو ميزش ديدم يادم افتاد وقتي فرار كردم كيفمو نبردم،عكس يه دختر بچه هم تو يه قلب عكس رو ميزش بود كه خيلي شبيه بچگي هاي من بود همين طور داشتم عكس رو ميديدم كه گفت:
من حاظرم با تويه معامله بكنم:
-منظور؟
اين عكس خواهر منه كه همون طور كه ميبيني خيلي شبيه توئه......
كه متاسفانه تو يه زلزله رودبار ناپديد شد ما فكر ميكرديم مرده اما بعدا به ما گفتن كه اون زنده مونده همه جا رو گشتيم اسمش تو هيچ پرورش گاهي نبود هيچ جا.......
همه ي ما باور داشتيم كه مرده اما پدرم ميگفت زندس!حتما زندس......
پدر من از اون به بعد خيلي شكسته شد و مريضياي مختلف اومد سراغش الانم دكترا ازش قطعه اميد كردنو..
پريدم وسط حرفشو گفتم :
خوب من چي كنم؟
گفت:
خواهر من شو
از تعجب چشمام گرد شد
بلند شدمو گفتم: فكر ميكني مسخره بازيه من بازيچه توام؟.....
از عصبانيت در حال انفجاربودم
-تو رو خدا بشين:
ببين من دارم تمام سعيمو ميكنم كه پيداش كنم تو فقط يه هفته خواهر من باش تا پدرم براي آخرين بارفكر كنه كه دخترشو ديده و بعد با خيال راحت بميره
داشتم سمت در ميرفتم كه گفت:
50 ميليون بهت ميدم
من كه خشكم زده بود تو فكر بودم كه ميتونم طلب باباموبدمو راحت شم
تازه كلي پولم واسه خودم ميمونه تو همين فكرا بودم كه گفت:
خوب چيكار ميكني؟
گفتم: باشه، فقط پولو بايد بدي به طلباي بابم و بعد جرياناون سه تا مردو گفتم
اونم گفت: باشه
بعد گفت:تو بايد نقش بارانو بازي كني خواهرمو ميگم اون دقيقا مثل تو بود
اگه گفتن اين همه سال كجا بودي بگو تو رو فروختن به يه خانواده تو مشهدو الانم كه اينجايي واسه اينه كه خانواده اي كه بزرگتكردن همه چيزو بهم گفتن و اسمي هم كه اونا برات گذاشتن.......خوب .......ام.......
-سمانه!
اگه يه موقع گفتن مي خوايم ناپدريتو ببينيم بگو اونا انگليسن!
حالا هم فقط بايد سر و وضعتو درست كنم
راستي اسم خودت چيه: سمانه....
-چه جالب!
بعد يه دكمه روفشار داد و منشيش اومد تو
پدرام گفت اينو ببر به سرو وضعش برس
منم كم نياوردمو گفتم:
اين اسم داره ادب داشته باش و بلند شدمو دنباله منشيه رفتم
كه گفت:
مثل اين كه پات خوب شد!
_گفتم كه خودم حاله خودمو بهتر ميفهمم جناب مفتش!
معلوم بود زورش اومده كه اومدم بيرون....
باخودمگفتم :ديگه از شر اشرفو طلبكارا و بدبختيا راحت شدم اگه بتونم تو اين يه هفته امواله پيره مردرو بگيرم تا آخر عمر راحتم وايييييي اگه بشه چي ميشه!!!!!!!
آخرین ویرایش: